آشنایی باشاعران دیارخُــرُّمـــه (خـِرامِـه)

هنر مند فرهیخته استاد مجتبی دهقان

از بزرگان شعر شهرستان خرامه وافتخار این دیار   

     

همزمان با 27 شهریور، روز شعر و ادب فارسی و روز بزرگداشت استاد محمد حسین بهجت تبریزی مشهور به شهریار با یکی از بزرگان شعر شهرستان خرامه به گفتگو پرداختیم. تاریخچه کهن
شعر در خرامه یکی از جالب ترین موضوعات این گزارش است

به گزارش صدای خرامه، مجتبی دهقان، شاعر و فرهنگی شهرستان خرامه بیش از 25 سال است که در حوزه شعر فعالیت می کند. همزمان با روز شعر و ادب فارسی با وی بیشتر آشنا خواهیم شد.

آقای دهقانی از فعالیت های فرهنگی و هنری خودتان بگویید.

سر به هم آورده دیدم برگهای غنچه را      اجتماع دوستان یکدلم آمد به یاد

ضمن عرض سلام و ادب خدمت شما و خوانندگان محترم ، سالروز شعر و ادب فارسی را همراه با یاد و خاطره ی شاعر گرانقدر و مردمی استاد محمد حسین بهجت تبریزی معروف به شهریار گرامی داشته و این روز را به همه ی ایرانیان که دوستدار شعر و ادب هستند به ویژه همشهریان فرهیخته و فرهنگ پرورم تبریک می گویم.

حقیر با عنایات خدای متعال و مدد اهل بیت (ع) از دوران دانش آموزی به ویژه دوران دبیرستان فعالیت های فرهنگی و هنری را به صورت جدی دنبال می کردم.این فعالیت ها در دوران تحصیلی تربیت معلم گسترش یافت و از سال 1375 که در آموزش و پرورش خرامه مشغول خدمت شدم با جدیت بیشتری دنبال گردید.

افراد بسیاری در پیشرفت شعر من و ادبیات شهرستان خرامه از گذشته تا کنون نقش داشته اند که از آن جمله می توان به شاعر هنرمند آقای حسن کیانی مسئول واحد فرهنگی و هنری آموزش و پرورش در سالهای 68 تا 74، استاد ادبیات و شاعر خوش ذوق آقای سید سعیدالدین حسینی، شاعر ارجمند آقای احمد اسدی مسئول نمایندگی ارشاد اسلامی خرامه در دهه هفتاد و دبیر ادبیات دوران دبیرستانم شاعر فرهیخته آقای خلیل شفیعی یاد کرد.

امروز نیز به همت دوستانمان در آموزش و پرورش و معاونت پرورشی و به ویژه هنرمند بزرگوار خانم کمالی مسئول کانون شهدای دانش آموز، آقای بهرام نجفی مدیر کتابخانه های عمومی شهرستان و به ویژه شاعران و نویسندگان خوب شهرستان خرامه فعالیت های ادبی رونق خوبی در این شهرستان دارد. توفیق و سربلندی همه ی خدمتگزاران عرصه ی فرهنگ و هنر را از خدای منان خواستارم.

موضوعات و سبک شعری شما چیست؟

در بیشتر قالبهای شعری قلم می زنم ولی دلبستگی بیشتر من شعر کلاسیک و قالب غزل است. موضوعات عاشقانه ، مذهبی و اجتماعی بیشتر در شعر من جریان دارد.

ارزش شعر بالاتر است یا داستان؟

به نظر من تفاوتی بین هنرها نیست و هیچ کدام بر دیگری رجحان ندارد. همه ی هنرها پرتویی از جلوه ی جمال خدا هستند و هستی را به سمت او هدایت می کنند.

بهترین شعر و شاعر از نظر شما چیست؟

بهترین شعر، شعری است که هم از نظر ساختار و هم از نظر محتوا غنی باشد و بهترین شاعر کسی است که از بهترین صور خیال برای انتقال مفاهیم و اندیشه های متعالی استفاده کند.

از شعر و ادبیات در خرامه بگویید.

شهرستان خرامه از دیرباز مهد شعر و ادب بوده و مردم علاقه وافری به شعر و ادبیات دارند. از بزرگان شعر این دیار می توان به عبدالله بن یقظان الایذجی الخوزی اشاره کرد که هم عصر شیخ جنید بغدادی بوده و از مشایخ مشهور قرن 3 هجری قمری می باشد. این شعر از اوست:

آزار کسی مکن که آنش باشی                شمع دل و نور دیدگانش باشی

بیمار مکن تنی که جانش باشی               کم سوز دلی که در میانش باشی

ابوحفض بنجیر صاحب کتابهای کنوزالقلوب و رموزالغیوب از دیگر شعرای هم عصر ابوسعید ابوالخیر بوده است و محمدبن عبدالله الباکوی مشهور به باباکوهی در شیراز از مصاحبان او بوده است. او در اعتکاف مدینه و کربلا قریب به 200بنده و اسیر را آزاد کرد که از جمله ی آنان نیکروز سیرافی است. او از شعرای خوب این سامان بود و در سن 85 سالگی در سال 472 هجری قمری وفات یافت. بخشی از شعر او که در فراق فرزندش بنجیر ثانی گفته است به شرح زیر است:

هر باد که از صوب یمن سوی من آید              چون بوی خدا از دم ویس قرن آید

آن باد معطر کند آفاق جهان را                      وز پرتو این بوی نسیم یمن آید

از غایت عطری که رسد جانب یاران               گویند که این تازه نسیم از ختن آید

هر شب نگرانم به یمن تا تو برآیی                  زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید

بنجیر! چو یعقوب شود چشم تو روشن              کز یوسف مصرت خبر پیرهن آید

آقای احمد گلچین معانی که از تذکره نویسان مشهور است در مقاله ای تحت عنوان آل بنجیر از 18 تن از شعرای مشهور این خاندان در مجله دانشکده ادبیات و علوم انسانی مشهد، سال پنجم، شماره دوم یاد می کند که علاوه بر دو مورد فوق به دو تن دیگر از این بزرگان اشاره می کنم.

اصیل الدین محمد بنجیری از دیگر شعرایی است که سی سال در ایام سلطان ابو اسحاق و محمد مظفر و شاه شجاع در شیراز اقضی القضات بوده و به سبب خیر و برکت بسیار به او ابوالبرکات می گفتند. او کسی است که شاه شجاع در جواب شعر او گفته است:

ای قاضی ما اصیل دین بوالبرکات                 از صدق و صفا تو را فرستم خدمات

من عذر گنه ز عف تو می خواهم                  چون زاهل کرامتی و از اهل نجات

قوام الدین ابو اسحاق بنجیری از دیگر کسانی است که آقای احمد گلچین معانی از او یاد می کند. او کسی است که حافظ شیرازی درس “کشف کشاف” را نزد او خوانده است. از اوست:

ای دل برو و معتکف کوی مغان باش                       می برکش و خاک ره رندان جهان باش

بی رطل گران عمر سبک می رود از دست                برخیز و سبک در طلب رطل گران باش

…بی باده ی تحقیق صفا نیست قواما                        ای دل چو صفا می طلبی در پی آن باش

از دیگر شعرای این دیار می توان به همام الدین کربالی ، قوام الدین کربالی و شجاع الدین کربالی اشاره کرد که در زمان سلاطین قره قویونلو و آق قویونلو می زیسته اند.

از معاصرین نیز زنده یاد حسینعلی صداقت ، زنده یاد حاج ولی قاسمزاده ، زنده یاد حاج جهانگیر محمدی ، زنده یاد حاج شعبان صفری ، زنده یاد علی بذرافکن کوشکی ، زنده یاد فراقی را می توان برشمرد.

امروز نیز شاعران و نویسندگان خوب بسیاری در این شهرستان به فعالیت هنری مشغولند. انجمن ادبی آموزش و پرورش خرامه ، انجمن ادبی قلم کتابخانه ی عمومی خرامه ، انجمن ادبی دانشگاه پیام نور خرامه و … پایگاه خوبی برای ظهور ، بروز و پرورش این استعدادهاست. شاعران و نویسندگان خرامه در جشنواره ها ی مختلف ادبی حضوری فعال دارند و خرامه به عنوان یکی از قطبهای ادبی استان زبانزد خاص و عام است.

حرف آخر:

در پایان ضمن تبریک مجدد سالروز شعر و ادب فارسی و آرزوی توفیق و سربلندی برای شاعران و نویسندگان شهرستان خرامه، غزلی را تقدیم به دلهای مهربان مردم سرزمین مادری ام ایران به ویژه مردم فرهنگ پرور و فاطمی شهرستان خرامه می نمایم:

به امام رضا(ع)

دلم کبوتر چشمان بی رقیب شماست                       دخیل بسته ی دستان پر نصیب شماست

اگر چه شاعر خوش ذوق در جهان کم نیست        خوشا کسی که به جان شاعر و ادیب شماست

جهان همیشه پر از غربت است می دانم                  ولی خوشم که دل خسته ام غریب شماست

تو آفتابی و من در مسیر رویش عشق                     بتاب ! خاطر آشفته بی شکیب شماست

“به جان مادر پهلو شکسته ات سوگند”                    مشام جان و دلم مست بوی سیب شماست

باتشکر از صدای خرامه

 

طاهره فرزانه

 

در استان فارس، شهرستان خرامه، شاعر جوانیست که هنر در شریانش خانه دارد. او می‌تواند سهل و ممتنع شعر بسراید، قلم بر تن کاغذ بکشد و خطی به یادگار بنویسد و هنرمندانه به جهان رنگ‌ها سفر کند و نقشی چشم‌نواز بر بومِ هستی بنشاند…

«طاهره فرزانه» را اغلب کنار خواهر کوچکش، «فائزه فرزانه» دیده‌ایم. آن‌وقت‌ها که پابه‌پای هم به جلسات و شب‌های شعر رفته‌اند، در دورۀ چهارم آفتاب‌گردان‌ها ثبت‌نام کرده‌اند، آفتاب‌گردانی شده‌اند و کنار هم نماد رفاقتی توام با متانت و ملاحت بوده‌اند. او در بهمن 1373 به دنیا آمده و به تحصیل در رشتۀ علوم تربیتی مشغول است. مجالی دست داد تا قدری مهمان کلماتش باشیم.

*چه شد که زندگی‌تان به ساحل ادبیات رسید و قلم در مرکب این دریا زدید و سرودن را شروع کردید؟

ابتدای این دوستی را نمی‌دانم ولی کودکی‌هایم را و خوشحالیِ بی‌نهایتم را خوب به یاد می‌آورم. وقتی که پدرم با کتاب‌های شعر و مجله از اداره برمی‌گشت؛ لذت روزهایی که خواهر بزرگم کتاب قصه‌های جدید از کانون امانت می‌گرفت، یا حال خوش عصرهایی که حیاط خانه پر می‌شد از شعر خواندن‌هایمان. هرچه که به سال‌های پیش از اینم برمی‌گردم، بازهم علاقه‌ام را به ادبیات به پررنگی همین روزها می‌بینم. اما حدودا چهارده ساله بودم که این علاقه شعر شد و در وجودم جوانه زد!

*اولین شعری که سرودید یادتان هست؟

بله، چنین چیزی بود: «پایش شکسته/ بیچاره لنگ است/ او گرچه پیر است/ اما قشنگ است/ انبار ما را/ می‌خواست تاریک/ عمرش تمام است/ مرگش چه نزدیک/ هی خاک می‌خورد/ رویش گِلی بود/ بیچاره آن پیر/ یک صندلی بود.»

*دور و بری‌ها چقدر به این علاقه بها دادند؟

من آن روزها عضو کانون پرورش فکری بودم و هیچ‌وقت عصر ابری و بارانی آن روز را فراموش نمی‌کنم که مربی ادبی مرکزمان با پدرم از پیدا کردن استعداد من صحبت می‌کرد و این را به او تبریک گفت!

خانواده و اطرافیان من همیشه از من و نوشته‌هایم استقبال کرده‌اند. حامی و مشوق من بوده‌اند و حتی این روزها که کمتر می‌نویسم از ننوشتن‌هایم گلایه می‌کنند!

*فکر می‌کنید سرودن بیشتر زاییدۀ کوشش است یا این‌که شعر باید در وجود شاعر بجوشد؟

مطمئنا باید بجوشد. لحظه‌ای که اولین بیت متولد می‌شود را هیچ کوششی نمی‌تواند بیافریند. البته گاهی اوقات و بعضی شرایط، کمی کوشیدن را هم لازمۀ کار می‌کند. ولی به اعتقاد من جوششی‌ها دلنشین‌ترند؛ چرا که صرفا کنار هم نشاندن واژه‌ها نیستند.

*با کدام شاعر قرابت روحی بیشتری احساس می‌کنید و شعر کدام‌یک از شاعران را بیشتر می‌خوانید و از آثار او تاثیر می‌پذیرید؟

فکر می‌کنم که دوران تاثیرپذیری از شعر و زبان دیگران را پشت سر گذاشته‌ام و تحت‌تاثیر شاعر خاصی نیستم. از میان شاعران، قبل از هرکسی سعدی را دوست دارم که شاعرتر از او تا امروز نشناخته‌ام. از منزوی و شاملو و فروغ می‌خوانم. بیژن نجدی، سپانلو، رویایی، نصرت رحمانی، نادر نادرپور، منوچهر نیستانی و … از شاعرانی هستند که معمولا مطالعه‌شان می‌کنم.

*محافل و انجمن‌های ادبی چقدر به رشد شما در شعر کمک کردند؟

من شرکت چندانی در محافل ادبی نداشتم، شهرستان ما انجمن کوچکی به نام «انجمن ادبی قلم» داشت که بیشتر فضای صمیمانه در آن حاکم بود، تا رقابت‌های ادبی. البته تشویق‌های مربی‌های انجمن، خانم «اعظم یزدی» و آقای «مجتبی دهقانی» را نمی‌توانم در پیشرفتم نادیده بگیرم.

*فکر می‌کنید که یک شاعر باید در تمام عمر شاعر باشد یا نه، فقط لحظه‌ای که قرار است شعر بگوید؟ و آیا شاعرانه زندگی کردن، زندگی‌اش را با مشکل مواجه می‌کند؟

خیر، شاعر بودن و شاعرانه زندگی کردن، صرفا به شعر گفتن نیست، آدم می‌تواند شعر نگوید اما شاعرانه زندگی کند. نه تنها زندگی‌اش مختل نمی‌شود که به نظر من زیبایی زندگی به همین است.

*شما علاوه بر حوزۀ ادبیات، در دو حوزۀ نقاشی و خطاطی هم توانمندید، چه ارتباطی بین این توانمندی‌ها می‌بینید؟ و کدام را بر دیگری ترجیح می‌دهید؟

نقاشی را از سال‌های دبیرستان آغاز کردم. و خوش‌نویسی را از آن‌جایی که پدرِ خوشنویسی دارم از دوم ابتدایی! البته شکل حرفه‌ای آن را از دوسال پیش شروع کردم. فکر می‌کنم هنر وسیله‌ای‌ست برای تعالی روح. این‌که این هنر شعر باشد یا مثلا موسیقی تفاوت چندانی ندارد. مهم آرامش و حس خوشایند پیوند روح با هنر است. گاهی اوقات نقاشی است که مرا آرام‌تر می‌کند، گاهی خوشنویسی و گاهی شعر. البته که شعر نوشتن را دوست‌تر دارم، بهخاطر این‌که حرف‌ها و کلمه‌هایم آزادانه‌تر درونم را به تصویر می‌کشند.

*با این حال، چرا متناسب با این علاقمندی، هنر را برای تحصیل انتخاب نکردید؟

نتوانستم از ریاضی بگذرم و گمان می‌کردم می‌توانم ریاضی بخوانم. درحالی‌که در کنار آن به خواسته‌های ادبیاتی‌ام هم بپردازم و برسم! اما امروز دنیای ادبیات را چنان گسترده می‌بینم که اعتراف می‌کنم اگر روزی زمان به عقب برمی‌گشت و من دوباره یک دانش‌آموز دبیرستانی می‌شدم قطعا ادبیات را به ریاضی ترجیح می‌دادم!

*بیشتر در چه قالب‌هایی شعر می‌نویسید؟

معمولا غزل.

*و در چه مضامینی؟

اجتماعی، عاشقانه و آیینی.

*با توجه به این‌که خواهر نوجوان شما، «فائزه فرزانه» هم شاعر است و تا امروز خوش درخشیده، چقدر در حوزۀ شعر با همدیگر تعامل دارید؟

خیلی زیاد! ما نوشته‌های خودمان را و گاهی دیگران را نقد می‌کنیم و از چیزهای جدیدی که یاد گرفته‌ایم می‌گوییم. آن‌قدر که گاهی بحث‌های ادبی‌مان را از بقیه حرف‌هایمان دوست‌تر دارم!

*با توجه به نگاه ادبی و منتقدانه نسبت به آثار دیگران، وضعیت شعر جوان کشور را چگونه ارزیابی می‌کنید و انتظار شما از جامعۀ ادبی چیست؟

برای بهتر شدن باید از سرچشمه‌ها نوشید و “هوای تازه، در قله‌هاست!” و قله‌های شعر فارسی همان کسانی هستند که من و شاعران جوان هم سن و سال من آن‌ها را نادیده گرفته‌ایم و کمتر به ما شناسانده شده‌اند. معرفی بزرگان شعر امروز و آن‌ها که تاثیری واقعی بر شکل‌گیری غزل معاصر گذاشته‌اند و اکنون به حاشیه‌ها رانده شده‌اند، انتظاری‌ست که من بهعنوان یک شاعر جوان از جامعه ادبی کشورم دارم.

*شعر شما تا امروز در چه جشنواره‌هایی رتبه آورده؟

از جشنواره‌های دانش‌آموزی سال‌های گذشته که بگذرم، برگزیده دو دوره از شب‌های شعر عاشورای شیراز، برگزیدۀ هشتمین کنگره شعر حضرت علی‌اکبر(ع)، برگزیدۀ چند دوره از جشنواره‌های شعر دفاع مقدس، مقام دوم جشنوارۀ ملی قرآن و عترت، مقام اول بیست و ششمین جشنواره دانشجو معلمان کشور، مقام اول شعر هفدهمین پرسش مهر ریاست جمهوری.

*و سوال آخر این‌که، به‌عنوان یک شاعر جوان چه افقی را برای شعر خود ترسیم کرده‌اید؟

اگرچه پرداختن به ادبیات یکی از بزرگ‌ترین لذت‌ها و هدف‌های من بوده، اما به شعر نوشتن هیچ‌وقت مانند یک هدف نگاه نکرده‌ام که مثلا بخواهم در چنین سنی مجموعه چاپ کنم یا تعداد غزل‌هایم را به فلان عدد برسانم. آن را همیشه در کنار خودم داشته‌ام و هرگاه به سرودن احتیاج داشته‌ام، سروده‌ام. درواقع مقصد خاصی برای «منِ شاعرم» در نظر نگرفته‌ام!

یکی از غزل‌های «طاهره فرزانه» را با هم می‌خوانیم:

دیری‌ست بی‌مضایقه می‌بارد، درد، آن‌چنان که خم شده قامت‌ها

پیغمبری به یاری‌مان بفرست، سنگین شده‌ست بار امانت‌ها

تا دوستان‌مان نروند از دست خاموش مانده‌ایم و گریزی نیست

گوشی برای شکوه نمی‌ماند لب وا کنیم اگر به شکایت‌ها

معشوق قصه‌های اساطیری! کو دست‌های معجزه‌آسایت؟

با هر زبان، به وسعت یک تاریخ آورده‌اند از تو حکایت‌ها

آمیزه‌ای از این همه تشویشیم، ما را ببین که خسته‌تر از پیشیم

حتی توان آه کشیدن نیست، تا استخوان رسیده جراحت‌ها

خو کرده‌ایم اگرچه به این‌سان زیست، سودای پرکشیدن‌مان باقی‌ست

از ریشه‌های در گرو خاک است، تن داده‌ایم اگر به اسارت‌ها.

آثار دیگری از این هنرمند

1389 توسط طاهره فرزانه |

1)

تیغ و دست های من

حس وحشی جنون

باز هم سه ق ط ر ه خون

2)

توی ازدحام مبهم پیاده رو

ایستاده رو به روم

سایه ی سیاه تو

3)

از پس نگاه سرد من

می رسی تو خالی از سکوت و بی قرار

روی موج زندگی ، سوار

4)

بوی سیب می دهد هوای شعر های تازه ام

من ولی چه ناشکیب،

آدمم به رسم سیب

5)

باران گرفته ست

یعنی دوباره کوچه خشکیده مان ، تر

از شعرهایم خستگی … پر

6)

باز هم لبریزم از دنیا

کودکی را برده ام از یاد

هر چه بادا باد…

 طاهره فرزانه

ای ترد تر از هـــــر چه باران های پاییـــزی            وقتی شبیــــه شعــری و بـا من میامیـزی

گاهی پر از لبخند هستی، گاه می گریی            گاهی به ضــرب واژه ها بــا من گلاویــــزی

تو مثل خورشیـدی پــر از نور و پـر از پـرواز            یــا مثـــل پـــروانه کـــه از آتش نپــرهیــزی

ای مهربان تر از سکوت این شب خاموش           وقتی که تنها مثل باران اشک می ریــزی

گاهی قریبی و غـــریبی می کنی با من             گــاه آشنایی ، گــاه با شادی غم انگیزی

گاهی من آهو می شوم در خاطر سبزت           وقتی تو از تکــــرار خوبی هـات لبـــریـــزی

ای غرق در آیینـــه و احساس ،ای مهتاب           پس کی به سر می آید این یلدای پاییزی؟

حالا کبــوتر می شوم در قاب چشــمانت            تـا بال هـــایم را به دنیـــایت بیـــاو یــزی…

 طاهره فرزانه |

بسیار واژه چیــــــده ام از کربلای تو

تا اینکه عطــــر سیب بگیرد هوای شعـر

آقا ســـلام واژه برپا شده است تا ..

. تا مــــادرانگی کند این های های شعر

تا بعــــد از این به خشکی لبهای تشنه ات باران ببــــارد از دل تبدار لاله ها

تا آسمــان به غربت تلخت دعا کند یا قطــره قطــره اشک بریزد برای شعـــر

                               ***

این جا پر از تلاطم خون و جنون و درد اینجــا نگــــاه ثانیه ها غرق انتظـــــار

گودال قتلگــاه و صــــدای قنوت تو چشمـــان تلخ حادثه و ناله های شعـــــر

وقتی که ریخت خون خدا بردل زمین خورشید هم به حرمت خونش غروب کرد

سجاده بر سکوت لبش سجده کرد و او آرام پر کشید به سمت خدای شعر

                             ***

اینجـا هنوز قلب زمین می تپد ولی میگرید از نگـــــاه عطش خیز غنچه ها

می گرید از غریبی او واژه های صبر ،پیچیده در هوای غزل وای وای شعـــر

حالا تمـام ثانیه ها هم به رسم عشق لبریز اشک می شود از داغ رفتنت

هرلحظه شعر تازه ای از جنس ماتم و هرواژه حرف مبهمی از کربلای شعر

بگذار باز تا بنویسم به نام عشق در ماتم سیــــاه حسین و غزل و بعـــــد

زهـــرا بگرید و همه عالم بگرید و…بگذار تا خـــدا بنویســـد بجای شعـــر…

1389  طاهره فرزانه |

سلامامروزم مثل همیشه دلتنگم ولی میدونم دلتنگ کی ….!!! همونی که همه مون منتظرشیم…

این نوشته مال خودمه

یادتون نره نظر بدین   مرسی

مثنوی بی پایان

یکبـــار با تو میروم یکجای دیگر یک جای دیگر جای تو یک جــای بهتـــر

آقا قبـــول است اینکه تو با من غریبی تو مثل عطـــر تازه امن یجیــبی

آقا بیــــا تا چشمهـــایم گر بگیرد تا چک چک باران چشمـــانم بمیــرد

نه نه نگو این حرفها معنا ندارد اینجا بقد چشمهــــایت جـــا ندارد؟؟؟

یکبار هم قلب مرا آیینه تر کن شب را برای چشم های من سحر کن

آقــا بیــا تا آرزوهایم نمیـــرد اینجا بمـــان تا قلب سردم پر بگیــــــــرد

اینجـــا بمـــان و آفتابی پر ثمــر باش آقا بیــــا و با دل من خوبتر باش

پا میگـــذارم جـــای پایت بار دیگـــر یکبار دیگــر مینویسم شعر بهتــر

از تو تمـــــام علت آیینــــه بودن از تو تمـــام لحظه بی غم ســـرودن

از تو که باید معنی هر شعر باشی بر زخم های شعر من مرهم بپاشی

آقا تمام شعر من نذر نگاهت و این دعــــاهای زمینی خاک راهــت

بگذار من در شعرهایم جان بگیرد تا مثنوی با نامتان پایان  بگیـــــرد….

 

 

 یکشنبه 25 مهر1389  طاهره فرزانه

مشهد هــوای شعر مــــرا دارد

وقتی پر از همیشه و هـــر روزم

وقتی به رسم شعر شبیه درد

از زخم خویش پر شده میسوزم

مشهــــــد هوای شعر مرا دارد

وقتی پـــــر از کبــوتر و پاییــزم

وقتی خدای شعر تو باشی و…

وقتی که از نگـــاه تو لبریـــــــزم

آقا قسم به ساحت چشمــانت

میخواهم از همیشه رها باشم

میخواهم از خـــودم بگریـــزم تا

از شعر های خسته جدا باشم

ای خنـــده قشنگ بهـــاری که

از نام توست شعر دلم سرشار

میخواهم از همیشه رهــاباشم

ای مــرد ای همیشه بی تکــرار


      اجمد اسدی شاعر طنز پرداز       

خدایا مددی !

بــخــتــگــان گــشــتــه نــمــکــزار خدایا مددی    زیــن مصیبت همه غمخوار خدایا مددی

رود کــر چــشــمــه ی جــوشـان حیات همگان     خشک و بی آب و گــرفتار خدایا مددی

دشـت کــربــال هـمـان مـعـدن پــر فیض برنج    رفــتــه از دیــده و انــظـار خدایا مددی

بـال کــربــال از آن تــیــر جــفــا بــخش فلک    لالــه گـون گشته و خونبار خدایا مددی

زان هــمـه آب فــراوان و صــفــای لــب رود    نــه نــشـان اسـت و نه آثار خدایا مددی

خــشـکـی چـشـمـه و چـاه و نـم دریاچه و رود    این چه سری است ز اسرارخدایا مددی

بــهر آن شـور و نــشــاطـی که به هنگام نشاء    بــوده در کــوچــه و بازار خدایا مددی

دشــت کـربـال و خـرامـه ز جـفـای حـضرات    رفــتــه از دفــتــر آمــار خـــدایا مددی

از پــریــشــان کـه پـریـشان شده از قهر فلک    بــه کــجــا شــکوه برد یار خدایا مددی

آب ایــن خـطه هدر رفت در آن عهد و زمان    کــس نـکرد چاره ایـن کار خدایا مددی

ســرزمــیــن کـهــن فــارس ز غفلت زدگـــی    گــشته بـی آب وطبس وار خدایا مددی

گــندمش زآنکه نـظر بـود رسـد جـای نخست    فارس ما گشت نگون سار خدایا مددی

آن همه باغ و درخت و گل و ریحان و سمن    مــانــده بــر نــقــشـه دیوار خدایا مددی

تــا ز روسـیـه و از چــیــن بـرنـج پـفـکـــــی     نــشــود از بــر مــا بــار خــدایـا مددی

آب چــون دلـبـر و دلـدار بـود خـاک و زمین     بــهــر ایـن دلــبــر و دلدار خدایا مددی

کــی شود همچو گذشته همه جا سبز و پرآب    بــهــر آن لــحــظــه دیـدار خدایا مددی

خطر قحطی آب است در این عـصر و زمان    بــهــر ایـن گـفته و هشدار خدایا مددی

قــدر هــر قــطـره ی این آب بـدانـیـم همگان    تــا شــود ابـــــــر گـهربار خدایا مددی

                                                                                      احمد اسدی

اندر باب انتخابات

گفتم ز انتخابات گفت ماه آخر آید

گفتم فلانی آید؟ گفتا که با سر آید

گفتم که راه مجلس بر روی او ببندیم

گفتا که ماهر است او از راه دیگر آید

گفتم برای مجلس دلواپس است چرا او ؟

گفتا برای آنکه جایش قلندر آید

گفتم مگر که مجلس لطف و صفا چه دارد

گفتا برای بعضی فردای بهتر آید

گفتم بسوزد او دل بهر ورود به مجلس

گفتا که بدتر از آن با دیده تر آید

گفتم در انتخابات ما رویشان ببینیم

گفتا به وثت پرواز آن بال و پر در آید

گفتم از این وکیلان خیری که ما ندیدیم

گفتا ز دست آن ها این کار کمتر آید

گفتم ز قول و وعده گفتا که وامصیبت!

گفتم به کی دهی رای گفت آنکه با زر آید

گفتم چرا هزینه از حد فزون نماید؟

گفتا بدان امید که چندین برابر آید

گفتم که یک عدد رای با این همه هیاهو ؟

گفتا که یک عدد نیست چون ایل و هسر آید

گفتم شعار و وعده بیچاره کرده مردم

گفتا که گوش مردم زان وعده ها کر آید

گفتم در انتخابات هر که شود عزادار

گفتا بدا به حالش کاندید و لشکر آید

گفتم وکیل مجلس قانون کند مصوب

گفتا که طرح و قانون در فصل آخر آید

گفتم که شان مجلس برتر بود از این ها

گفتا اگر گذارند آن شان هم بر آید

گفتم که واپسم دل گفتا دلت بکن ول

گفتم اگر کنم ول گفتا که دلبر آید

گفتم بگو به هر حال دلواپسان چه حالند

گفتا بدان امیدند تا تیغ و خنجر آید

 

 

میان فیش ما تا فیش آن ها تفاوت از زمین تا آسمان است

مـدیـرو فـیـش حقوق تــو چند است ؟

که این دنیا به کامت مثل قند است ؟

حــقـــوق مــا هـمه خواهر ، برادر

بــــود بـــا یــــک حــقـوق تو برابـر

مـــگــر شـق الـقـمـر تـو می نمایی

و یــا کــــه بــاب خـیـبر می گشایـی

تـو آن فرهاد کوهکن هم که نیستی

بـگـو از بـهـر این مردم تو کیستی ؟

نــجــومــی هـست حقوقت لامروّت

چـه کـس داده تـو را اینگونه قوت ؟

حــقــوق تـو بـود بـیـش از اضـافی

بـه پـشت میز ، اتم را می شکافی ؟

ز شــیــر مــرغ اسـتـخـر شـنـایـت

ســفـرهــای اروپــایـــی مــنــایــــت

جــوانــان تــو از مــا بـهـتـرانــنــد

بــه ســوی غــرب و آمـریکا روانند

بـــدون مــشکلات و کار و زحمت

هــمــه غــرقــنــد انـدر ناز و نعمت

جــهاز دخــتـــرانت بی نظیر است

پــســرهــا هرکه بهر خود امیر است

درون کــــاخ مــرمــر خـانه ی تو

ز یــاقــوت و زمــرد شــانـــه ی تـو

بــــود ابــریــشــم انــدر زیر پایت

پـــــر قـــو هـــســت درون مـتکایت

بــــر دردانــه ات داری پــرستـار

تــو هــسـتی از غم و از غصه بیزار

تــو مـاشین های ملیاردی سواری

خــبــر از درد ایــن مـــردم نــداری

خـبــر از آنکه کارتن خواب باشد

ز بــیـــکــاری و فــقر بی تاب باشد

بــه نــان شـب بـسـی محتاج باشند

اســیــر خــشــم ایــن امــواج بـاشـند

ز بــیــکــاری جــوان مـعتاد گردد

حــیــات و عــمــر او بــربـاد گـردد

ســواره از پــیــاده بـی خـبر هست

فــغــان مـانــده در راه بی اثر هست

اگــر کــاخــی کشیده سر به افلاک

یــقــیــنــا کــوخ هـا افـتـاده بـر خاک

تـــو کـه بر مـرکـب قدرت سواری

خــبــر از حـال ایـن مــردم نـــداری

خـــدایا ، اخـتلاس و رانت خواری

جـوانـان کـرده اسـت از دیـن فراری

ز فــیــش و اخـتـلـاس ها وامصیبت

ز رانـت و حـق نـاس هـا وامـصیـبت

چــرا آن اخـتـلــاس هـا کـش نباید ؟

کــه آقـا زاده ای رنــجــش نــبــایــد ؟

خـدایـا هر چه ما خواستیم نه آن شد

چـه مـی خواستیم ولی بنگر چنان شد

احمد اسدی

——————–

 سعیده کشاورزی

 ناله

هميشه با دو دست خود مرا مچاله مي كني

نشسته اي كنار من مدام ناله مي كني

از عابري شكسته اي دوباره داد مي زني

و استكان چاي را پر از تفاله مي كني

و باز پاره مي كني هزار كاغذ سفيد

و جاي جاي خانه را پر از زباله مي كني

سوال مي كنم و تو براي رفع پرسشم

به جاي پاسخت به من چكي حواله مي كني

هميشه تلخ بوده اي ، هميشه مثل روز قبل

هميشه با دو دست خود مرا مچاله مي كني

سعيده كشاورزي

سفر

جاده ، خداحافظ ، سفر و بر همين منوال

هي مي كشد ساعت خودش را خسته و بد حال

تا ساعت نحسي كه بايد بند كفش تو

محكم شود در لحظه ي تلخ وداعي كال

دلخور نشو هر چند كه اينجا غريبم ، من

در سايه روشن هاي بي مفهوم اين جنجال

كه پر شده از آدمكهاي لجوجي كه

ذهن مرا پر مي كنند از بحث و استدلال

مي داني اين بار آخرين بار است ومن ديگر

بايد بمانم مات تقدير سياه فال

فالي كه آمد خط خطي كرد اسم خوبت را

از سرنوشت من از اين تكراري هر سال

آلبوم پر از عكس تو اما جاي تو خاليست

توي اتاق سال تحويلي كه من امسال

عيدي ندارم از تو غير خاطراتي كه

مانده است از جاده خداحافظ سفر …

سعيده كشاورزي

.چندروزی است که حالم دیدنی است

حال من از این و آن پرسیدنی است

گاه بر روی زمین زل می زنم

گاه بر حافظ تفأل می زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خودغلط بود آنچه می پنداشتیم

2.یک دوست وفادار تجسم حقیقی از جنس آسمانی هاست ،

اگر پیدایش کردی قدرش را بدان

بی خود نگرد این دور و برها جانمازی نیست

همشیره فکرش را نکن دیگر نیازی نیست

این روزها حتی خدا هم از نمازی که –

چیزی نمی فهمیم ازآن یک ذره راضی نیست

دیگر نمازو جانماز و …هر چه می دانی

قدر سر سوزن برایش امتیازی نیست

همشیره دنیا هست دیگر زود می گردد

فرصت برای این که با رقصش بسازی نیست

عصر مدرنیته ست، اکسیژن خطر دارد

این زندگی غیر از تنفس های گازی نیست

باور بکن این جا جنین نُه ماهه می گندد

امکان یک «آدم شدن» از هر لحاظی نیست

همشیره نشنیده بگیر از من ولی دنیاست

شوخی ندارد جای حتی اعتراضی نیست

من عاشقم اما برای من خطر دارد

عاشق شدن خیلی برایم دردسر دارد

هی درد میبارد برایم آسمان ،هر قدر

دارم تحمل میکنم ،او بیشتر دارد

حالا هلال ماه هم سی روزِ ِ کامل هست

خم مانده پشتش ،ماه هم دردِ کمر دارد

همشیره اینها را شنیدی؟فکرکن حالا

یک جا تمام دردها را «یک نفر» دارد

برگرد حال و روز این جا را که می بینی

این جا برای چشم های تو ضرر دارد

                                                   ” سعیده کشاورزی”


.

«…»

آجُر بزن به خانه یِ سيمانيم و بعد

محکوم شو به اين که نمی دانيم وبعد

يک روز ميرسد که عزادار می شوی

باآيه های روشن قرآنيم و بعد

بعدش پيامبر خودمم سجده کن مرا

توی لباسِ تازه ی شيطانيم و بعد

“ايمان بياوريد به آغاز فصل من”

برمعجزاتِ ساده ی انسانيم و بعد…

دستورمی دهم که تو عاشق شوی مرا

…نه بعد از اين برادرِ ايمانيم نباش!!!

تقدير هرچه گفته ولش کن از اين به بعد

درگير ِخطْ نوشته ی پيشانيم نباش!!!

يک شب عروج می کنم و با تو می رويم

آن شب شبيهِ مردمِ زندانيم نباش

بگذار حال و روز زمين منجمد شود

خيلی به فکر اين که زمستانيم نباش!

بعداز هزاروسيصدوهشتادوچندسال

اين جا مربعيست به دستورشخص من

من که پيامبر خودمم، من که بعدِ تو

تا گردنم فروست درآوار ِ اين لجن

مبعوث می شوم که تو دفنم کنی شبی

مبعوث می شوم که بپيچم دراين کفن

……………………………………………….

 بعدش وصيتم به شما حکم می کند

“ايمان نياوريد به آغاز فصل من”

سعيده كشاورزي


اعظم  ایزدی

سیالیت

قانون ، ماندن است

در ترافیک ، شبانه ای است  بوق هایی که تا بوق سگ  دو ،

دو می زنیم          روی خیابان  به تماشا می نشینند         چشم به درازای درخت ها

چنگ می اندازیم که ماه را

پایین بیاوریم                                 آوردنی باشد آنگاه

آوردگاهی است خیابان

در پسین های هر روزی پشت ویترین

چشمها یقه می درانند           سرخ ،            فواره های رهایی از اعماق چاه نفت جاری توی سرم

قیچی قیچی ؛ سنگ کرده اند

یقه های آهار خورده پشت ویترین

به سگ

دو می زنی ام هار پاچه گرفتن کوتاهی که

سفید سیاه                         شطرنجی ام کن

اگر شناسنامه بیاوری به شناسایی چشمهایم قد نمی دهد

آری

گفتیم

دهان گس را جمع کن از بین عکسهای تبلیغاتی بالای پل /های عابر پیاده ایم

به هوا بپریم باهم که تبلیغ شویم پخش خیابان

جمعمان کنند زباله

جمع می شود برای بازیافت

از مقصد هر روز خیابان به زندگی تکراری لبخند بزن ،

بزن برویم هایی دور           جهنم !

گرم می شویم

آتش بیاوریم از درخت سدر کهن سالی ریشه در اعماق دوزخ

ریش می تراشیم

چنگ برداریم        دار بزنیم

چنگ از چنگالها و بشقابهایی که در رستورانها گوشت تنمان را کباب کرده اند

                                                                        ترکی

لقمه بگیریم و گاز بزنیم   سگ

جورابم سوراخ است سرش ،              تا هوا

انگشت بخوریم

به خیابان بیا

ماتیک سرخ بزن

اناری بچکد از گوشه اش آب آماس کرده از دانه هایش به گوارای وجود

بیا برویم             چشم       آب تنی

ماه می افتد توی چشمهات

ماهی ای که قرمز نیست سیاه کوچولویی برای خوراک شبانه

در احوال چشم احول ما

در این هزار و اندی سال مکتوب

میخکوب منوهای آویزان

پشت چرتکه های مدرن

اعداد رمزی ام خونی دیجیتال صفر و یک

داغ می شوم         هات     دا

هاوایی از سس تندی می چکد

در این گوشه که ما نشسته ایم تاریک راه برفی است

برق می رود  دارد از سر ما

سرمایی چکیده توی استخوان                         پایم

درد دارد کفش       پاشنه      داری که به کفش داری سپرده ایم برای روز مبادا

بیا همین گوشه کپه مرگ بگذاریم

به سگ دو زدنی ولگرد

دنبال ماده ای بگردیم  سیال

یقه ات را بالا بکش پالتو پوستی از جنس بزاق

آب چکه شده لکه در صفر سوراخ

به سال سفر رسیده ایم

خیابان پهنایی ندارد دراز به دراز کشیده زیر درخت

سایه ای

که سگ دو زدن هایمان را تبلیغ ، رو/سری برداشته ایم زیرابرو

با موچینی که هات داگم را می برد برای ناهار امروز به وقت گرینویچ

وقت صفر است روی تابلوی تبلیغاتی

خیابان فیکس شده به عابر پیاده

چشم بدوزیم ، به سگ ، دو بزنیم اندر احوالات قبلی

دستمان به نان نمی رسد

ایمان می خواهیم چه

کار داریم

بیا برویم

  ا.ایزدی

دست می گیرم به چراغپیرمردی قوزی ام در کوچه ها

سایه ها از من درازتر

سایه ها از من سیاه ترند

 

دست می گیرم به چراغ

خاموش می شوم

پت پت کنان در

چاله ای

چاهی

چارسوی بدنم درد می کند

به صلیب دنیا میخ شده

 

بگذار بخوابم

شب / چشمهای تو عمیق

شب/ دست های تو چراغ

شب / تویی که سایه ی منی

 

بدنم میخ شده به صلیب

با چلیپا تو را مشق می کنم

در سیاهی مرکب

سیاهی دنیا

چارسوی چراغ گرفته به دست دنیا / تویی

 

دست می گیرم به چراغ

با چشلالایی شبانه ی دستانت

آرامش عمیق زمستانی است

تو چشمهات آبی بارانی است

۲)
چک چک چترهای بارانی…

بغضهايی شگفت و جانفرسا…

/تو/اگر رفته ای دوباره …بیا

3)
سفر ی با شاعر

توی بهت کلمات

بر تم تند نوشتن صلوات

4)
نقش اسلیمی چشم تو به روی قالی است

بازهم می خندی

خنده ات کاه گلی است

5)
به دست تو نگین پادشاهی

چقدر درنگاهم آشنایی

عروسک سفالی خدایی

اعظم ایزدی


مسافرکفشهای جفت جفت

ابتدای راه بود

چشمهای تو که ماه بود …

 

خط کش پیاده رو سپید بود

مانده ام برای خط و ایستگاه …

کاش می شد آنچه دید بود

 

من مسافرم

گاه گاه می روم

شاعری مرابهانه کرده است من ن/می رسم

 

روبروی من نشسته ای

مثل خط ممتد پیاده رو

مولوی است چشمهای  بی بدیل تو

 

آتشم شبیه تو

شمس می شوم بباری ام

پشت ویترین شیشه ای بکاری ام

 

دور دور دورتر

به من نگاه می کنی

کفشهای جفت جفت را /به پای من گناه می کنی

 

ای همیشه در عبور

جای تو همیشه توی شعرهام خالی است

دور می شوی تو با غرور

 

من هنوز هم نشسته ام

ماه روی صورتم گرفته است

من دوباره توی شعرهام بسته ام

شب به انتها رسیده است .

فرصتی نمانده تا سپیده دم

چوبه های دار و انتظار مرد متهم !

 

۲)

شب سکوت می کند .

همچنان تو راه می روی

اشتباه می روی

 

۳)

بازهم نگاه کن

توی چشمهای تو بهار می شود؟

شب ستاره بار می شود؟

 

۴)

شب شبیه چشمهای تو ستاره بار

قصه عجیبی است

من شبیه تو به تو دچار

 

۵)

ستاره های آسمان

به دست توست خوشه چین

کمی دقیق تر ببین!

 

اعظم ایزدی

چلچراغ

بايد بيايي بماني ، اي اتفاق هميشه

روشن تر از آب و باران ، آيينه باغ

هميشه

بايد بيايي ، بخوابي ، در چشم هاي سياهم

تا گر بگيرم از آن تن ، در اين اجاق

هميشه

تا كي بگردم به گرد ، اين لحظه هاي مكدر

با عقربكهاي سربي ، در اين اتاق

هميشه

يخ مي زند دست و پايم ، وقتي به يادت مي افتم

وقتي غزل مي نويسم ، با « چلچراغ » …

هميشه

مي خواستم تا نيفتم ، از چشمهاي شما كه…

… بنويس باران ببارد ، در باتلاق..

هميشه

بايد بيايي بماني…

بايد بيايي بماني …اعظم ايزدی


 زنی که منم …

مثل خدا تنهایی ام هی دردها دارد

تنهایی ام را هی خدا با درد می بارد

تن را به باران می زنم … شاید که با باران

این تن زنی باشد به زیبایی تابستان

دارم تحمل می کنم تنها تنی را که

جای کمی دارد برای این منی ها که /

راکد شده توی خودش گم کرده ای دارد

اصلا خودش را با خودش باید که بگذارد /

باید که بگذارد ، بمیرد … بعدهایی بعد

شاید بروید در کفن ها ، در فضایی بعد ..

در خلسه هایی روح دنبال جسد باشد

این تن بمیرد بهتر از این که بلد باشد /

هی از خودش در کوچه ها ، پس کوچه ها ، ول تر

گاهی بگردد در خودش یعنی که کامل تر /

عاشق شود مستی آب تاکها باشد

لختی عروس خانه ی ضحاکها باشد

لختی به اقیانوس آرام تنی خونسرد

خود را بیاویزد به تن پوشی شبیه مرد

بعدش پر از پروازهای هر چه زیباتر

از خود رهاتر بگذرد با چشمهایی … تر

بر صندلی خالی اعدام … پا باشد

او از خودش همواره باید که رها باشد

او چارچوب چشمهایش خالی از لبخند

باید که بگریزد خودش را ، لحظه ای در بند /

پشت قفسها میله ها را باز بشمارد

باید خودش را از ازل آغاز بشمارد …

یعنی که زن ! محصول دستان خداوندیست

تنهایی اش تنهایی اش سهم نگاهت… نیست ؟

 

زن یک پرنده یک خدای عاشق تنهاست

در چشمهای زن همیشه عاشقی زیباست !

 

 

از آتشی که توی تنم افتادهفواره می زنم به کوه ها

هیزم جمع کرده ام که بسوزانمت

/ققنوسی باشی تازه متولد شده /

 

هزاره ی غریبی است

رستخیز اتفاق می افتد

و آتش تنوره می کشد

از دهانه های کوه

آتشفشان می شوی مذاب

گیسوهام

قهوه ای خرمایی است

 

تنم کوهی است

تنم دریاچه ای

تنم تویی هستی که بی قرار می خوانمت

اعظم ایزدی

سادگی می کنی غریبه ترین ؛ پشت لبخندهای تکراری

پشت هرچه به جز نگاهت خیس ، پشت این روزهای ناچاری

گیج لبخندهای مصنوعی ؛ درنگاهی صمیمی و مفرط

دستهایم عجیب تنهایند /روی این تن /موازی اند … دو خط

خط لبخندهای کم رنگی که پرازخواهشی است بارانی

گردبادیست در تنم جاری ، این تویی….نه…ولی… ن/می مانی؟!

ساعتی با نمای بسته که ، روی دست توجاگرفته  بود

چشمهایی که می رسیدی /کال /توی این شعرپاگرفته بود

قدبلنداست چشمهای تو ، که به گردش نمی رسید قدم

من خمیده ؛ شکسته ؛ منحنی ام ، بی تو این روزهاچقدربدم

من مریضم ؛ خراب و رنجورم ، مثل شمعی نشسته درباران

می چکم چکه چکه هرشب تا ببری ام به هرچه بعد از آن /

تو فقط باشی و خودم باشم ، تو فقط شعرهای من باشی

تو فقط مثل من بدانی که … من زنم و تو درد می پاشی

گیج و مات و خراب می خواهم ، بوی سیگارهای من باشی

درد دارد تمام رگهایم ، تو بپاشیم روی هرکاشی

تو بریزیم طرحی از نو با تم تند نوازشی در مشت

بکنی نقش چشم من را در خالکوبی آبی ات /این پشت

مانده ام از سرجنون مست و هرشب ازخوابهام می ترسم

یک دو جام شراب می خواهم ، بخورد شعرهای بن بستم

می شمارم تمام عمرم را با شمارشگری دقیق و بعد /

می رسم باز هم به بن بستی ، مثل یک دره عمیق و بعد /

پرم از هر چه بینهایت بود ، پرم از واژه های نامفهوم

بی پر و بال می پرم گاهی توی این آسمان نامعلوم

مثل بازی به بازی ابر و ابروی منحنی ات مشغولم

اوجهای پس از پریدن باش ، فاعلی تو همیشه مفعولم

چاقوی سنگی ات ببرد رگ ، پی این شعرها خراب ترند

مثل معمار باش و درهم ریز نقشهایی که روی آب ترند

چشمهایت رضای عباسی است ، دل به تاریخ موزه ها داده

همه چیزش دچار رخوت که ، دست این روزگار افتاده

من نوشتم دوباره در باران ، چشم تو خیس می شود گاهی

دردهایت تمام خواهد شد /من نباشم / پرنده ای ، ماهی

یا گلی یا بنفشه ای چیزی ، توی این شعر نیست می دانی

تو خودت بهتر از من اینها را، خط به خط می رسی و می خوانی /

مثل ققنوس قرن بیست و یک روی کوهی نشسته می خوانم

سوگ سوری که عاشقم باشی یابمیران و یا بسوزانم

جمع این روزهای تکراری ، این منم بی تو درهواجاری

همنشین شبم شبی بن بست ، این شب و روزهای بی عاری

ساده می گویی ام که کاری نیست بین ما و گذشته های که …

که پر از دردهای مجروحم ، لابه لای نوشته هایی که /

آه درد می کند قلبم  یا بیا یا بکش رهایم کن

جات خالی است توی رگهایم ، از همه دردها جدایم کن

ا.ایزدی


– طاهره کشاورز

یادگاز

روييده شهري كه پر است از ماه وخورشيد

در بين كوه تير و رود كر ، درخشيد

با مردمي كه مثل آيينه زلالند ،

خورشيد وار اين شهر از تاريخ جوشيد

جوشيد با يك داستان از قلعه اي سبز

بهرام گور و دخترانش ماه و خورشيد

و نام شهرم يادگار سبز آنهاست

شهري هميشه سبز و خرم ، خوب و جاويد

شهري پر از جغرافياي سبز گندم

شهري پر از باران ، پر از برف وترنم

شهري كه در باران تمام دشتهايش

سبز است با دستان پاك و خوب مردم

مردم شبيه آسمان پاك و نجيبند

خورشيد در چشمانشان همواره پيداست

دستانشان آيينه دار مهر و دين است

در قلبهاشان چشمه ي اميد فرداست

شهرم پر است از يادگاري هاي زيبا

يك چار طاق و آسياب كهنه و يا

سنگ بزرگي كه نماد كار وسختي است

با مردمي سرگرم كار و فكر فردا

در شهر من آيينه و خورشيد جمعند

شهري پر از خورشيد ومه نامش خرامه

روييده در قلب زمين اين شهر سر سبز

باكوه تير جاودان ، بامش ، خرامه

طاهره كشاورزي


نقش

دوباره نقش ميزني بهار مي کشي مرا

و ساده پاک مي کني انار مي کشي مرا

به هر چه < دوست دارمت > قسم که بي تو مرده ام

ولي تو مثل قاصدک به دار مي کشي مرا

گذشت لحظه غزل مسافرم ولي چرا؟

شبيه آسمان به خود دچار مي کشي مرا

گذشت خاطراتمان اگر چه زرد زرد بود

تو از تمام بودنت کنار مي کشي مرا ؟

پياده کوچ کرده ام از عمق چشمهاي تو

به روي اسب لحظه ها سوار می کشي مرا؟!

طاهره کشاورز


– احسان ایزدی

احسان ایزدی:

شايد كه سفره هاي پر از نان براي بعد

در خانه فقر آمده،ايمان براي بعد

يك روز دوست پشت در خانه اش نوشت:

ما خسته ايم، ديدن مهمان براي بعد

يك كوچه دركنار من و كودكي بكش

تصوير مرد پير خيابان براي بعد

جا مانده است دفتر فرياد در حياط

فرصت دهید، بارش باران براي بعد

هرگز كسي نديد كه يخ زد نگاهمان

هرگز كسي نگفت زمستان براي بعد

پرواز، اين هميشه ترين ، پيش روي ماست

يك عمر پشت ميله ی زندان براي بعد

شايد براي بعد، كسي از تبار من

بهتر بگويد عاطفه، انسان براي بعد

«مردم اين سمت»

يك عمر باورهاي من پوسيد با گول هاي مردم اين سمت

با حرفهاي پوچ و بي مفهوم معمول هاي مردم اين سمت

شايد زمينهاخشك و بي رحمند ، شايد كه باران ها نمي بارند

از آفتي يكريز لبريز است محصول هاي مردم اين سمت

ديوارها پشت سر هم كج ، از سنگ هاي يك صدا خالي

از روز اول خشت را كج كاشت شاقول هاي مردم اين سمت

داريم هريك خسته مي افتيم ، در گير و دار اين كشاكشها

اين را نمي فهمند بعضي از شنگول هاي مردم اين سمت

آن روزها را خوب يادم هست يك سكه بود و يك دكان پير

امروز اما دخلها غرقند در پول هاي مردم اين سمت

شك نيست در اين مبهم برفي در سردهاي پوچ و نامعلوم

پيدا نخواهد شد هزاران سال مجهول هاي مردم اين سمت

آري تمام حرف من اين است اين را از اين پس باز مي بينم

نعش برادر هاي بدبخت است بر كولهاي مردم اين سمت


«احسان ايزدی»

باغچه مسئله ای هست که باید باشدیاور چلچله ای هست که باید باشد

مرگ در باغچه یک امر طبیعی ست،عزیز!

مرگ هم مسئله ای هست که باید باشد

ما پس مرگ گل یاس شکستیم اما

کار ما حوصله ای هست که باید باشد

آی آدم ها که پر از دشمنی باغچه اید

بین ما فاصله ای هست که باید باشد

تا بدانید که شب بو متوقف نشده ست

بلکه در مرحله هست که باید باشد

بعد از آن بانگ رحیل است و سفر نزدیک است

بعد از آن قافله ای هست که باید باشد

 

“احسان ایزدی”


 بهزاد خارستانی

رباعي

همواره به دور از بدي بايد بود

در لطف و پناه سرمدي بايد بود

خوش رنگ و لطيف و بوي خوش بايد داشت

مانند گل محمدي بايد بود

آن لحظه كه پابست حقايق گشتيم

مست دل و ديده ي شقايق گشتيم

گويند به ديدن عشق آغاز شود

ما روي تو را نديده عاشق گشتيم

گر دست دهد ز مانه اي مي سازيم

با خشت ترانه خانه اي مي سازيم

گر حضرت عشق هم مدد فرمايد

افسانه جاودانه اي مي سازيم

با دست و دلت بيا مرا ياري كن

در باور سينه ام غزل كاري كن

در دشت جنون هنوز سرگردانم

اي عشق بيا محض خدا كاري كن

مژگان ترم ستاره جارو مي زند

در بحر دلم غم تو پارو مي زند

آن لحظه كه پيغام تو را مي خواندم

دل در تب و تاب عشق وارو مي زد

امشب به حرم هل اتي خواهم رفت

از مروه به سعي تا صفا خواهم رفت

تا چاره بجويم از خط سرخ علي (ع)

تا عمق شعور لافتي خواهم رفت

بهزاد خارستاني


 حمیده قاسمی

قدم قدم

چند قدم جلوتر بيا تا خوب ببينمت

آخر

رسوايم مي كني ، وقتي نگاهت مي كنم

سپيد خوشكلم ، ببخش

قرمز شدي

آخر دارند ، آدمها را تك تك خط مي زنند .

امروز ، روز آخر آدميت است .

زمانها را كه كنار بزني ، متهم شكل گرفته ،

آدم را گم كرده اند در ميان خودشان

سپيد خوشكلم از اين سبز تر نمي شوي

هواي شهرمان خوب نيست

انسانها ، رفته اند بردار كلمات

صندلي را كه كنار بزني

انسانيت به صد نفر هم نمي رسد

تازه ، بايد برگردندبه نقطه كودكي شان

شر،

شر

آب ، بابا

نان را نمي دهند

مرد نانوا ييمان هم حتي

خط قرمز كشيده شده

كلاس اوليم

بزرگ شو ، بزرگتر

قد بكش به روي شعر من

ببخش ، ببخش ، شعر سپيدم از اين رو سفيد تر نمي شوي .

حميده قاسمي


-فاطمه ایزدی

عطش

گفتي برو ، رفتم ، ببين اما به هر دليل

من مي شوم كبوتر بامت ولي عليل

تا پر شود نگاه تو در من و بي صدا

باشي تو مرد قصه ام ، كهنه ولي اصيل

مانند روز حادثه جاريست عشق تو

مي دانم اين كم است برايت به اين دليل

تنها به اين دليل كه معناي تازگي

دفن است در ضماير مردان خوب ايل

ديگر نمانده فاصله اي تا تلف شوم

اي قاصد فرار عصا بر فراز نيل

تا آخر تمام عطشهاي من ببار

امشب كه باز بسته ام بر عشق تو دخيل

فاطمه ايزدي


 

 محمد کشاورز

با هادی محمد حسنی بودیم شبی که خدا پیشانیمان را بوسید وان شب خوانشی نو شد از یکی از غزلهایم

سینه تاب و تب بی کینه شدن داشت و سوخت

دانه ا هلیت سبزینه شدن داشت و سوخت

ننشستیم سر سفره ی بخشایش هم

زندگی ارزش بی کینه شدن داشت و سوخت

اتش عشق میان دلمان رخنه نکرد

سنگ ظرفیت ایینه شدن داشت و سوخت

دل ما منتظر لحظه ی موعود نبود

جمعه ها فرصت ادینه شدن داشت و سوخت

دل تغافلکده ای شدکه جهان را بلعید

تاولی بود سر پینه شدن داشت و سوخت

محمد کشاورز
۹|۹|۸۹

شاعر

اسمان  گفت که اوردن باران با من

مثل یک مرد هواداری دهقان با من

افتاب از پس ابر امدو با گرما گفت

مرهم عاطفه بر زخم زمستان بامن

دشت لبخند ملیحی به لبش امد و گفت

باغ و سرسبزی و روئیدن ریحان با من

کوه بر سینه زد و گفت که از این لحظه

در قفس کردن بی رحمی طوفان با من

ناگهان مورچه ای گفت که من هم هستم

فکر اذو قه ی شبهای زمستان بامن

شاعر امد که بگوید دل و دستش لرزید

گفت شرمنده فقط قافیه نان با من

محمد کشاورز

نامثنوی

اهسته امد حرفهایش را به دریا گفت

دریا غمش را ابر کرد و دست طوفان داد

انگاه غمهایش به روی دشت باریدند

یک غم گل سرخی شدو یک غم درخت سرو

یک غم درخت سیب شد با سیبهای سرخ

عطرش تمام کوچه های شهر را پر کرد

عطری که در من میل طغیان را به جوش اورد

میلی که در من بوی عطر سیب را می داد

سیبی که در من راوی داغ بزرگی بود

داغی که در من شعر را اهسته می زایید

شعری که در بطن زمان از اسم تو می گفت

اسمی که دنیای مرا اهسته اتش زد

اتش تمام هستیم شد در مسیر باد

بادی که جنگل را به سمت هستی من برد

جنگل فقط می سوخت یعنی خاک و خاکستر

باران دلش اتش گرفت و گریه را سر داد

گریه به روی گونه هایش رود شد انگاه

رودی به راه افتاد تا مشتاق دریا شد

اشکش تمام حرفهایش بود و اهسته

اهسته امد حرفهایش را به دریا گفت

محمد کشاورز

آدم فروش

دنیا بساط کردو زمین غم فروش شد

ابر خدا خسیس شدو کم فروش شد

گندم بهانه بودکه تبعیدمان کنند

حوا به جبر حادثه ادم فروش شد

عیسی رمق نداشت دلش زخم بی کسی

مریم سکوت کرده و مرهم فروش شد

من کام خشک خلقم و لبریزم از عطش

هاجر به من رسید که زمزم فروش شد

تلخست طعم فلسفه زندگی عزیز

یونان به کام شب زدها سم فروش شد

این قلب دوره گرد پر از خاطرات شب

در کوچه های چشم تو ماتم فروش شد

گفتم بسوزم و دل تنگت برای من

چشمت به خنده امدو شبنم فروش شد

محمد کشاورز

برای فتنه 88

ما نوشتيم كه اين مزرعه افت دارد

باغ دلتنگ شده ابر كسالت دارد

ما نوشتيم كه گرگند و كسي گوش نكرد

گرگ گرگ است فقط قصد جنايت دارد

ان كه از غير خودي چشم عنايت دارد

دين  فروش است فقط مشكل قيمت دارد

انچه كرديد شما فتنه بي تدبيريست

دل نه از غير كه از دوست شكايت دارد

سر اين قصه دراز است شما مي دانيد

قصه پرداز شما كيست حكايت دارد

يك نفر امده خون خواه عدالت شده است

يك نفر از خودش اعلام برائت دارد

مي فروشند دل  و دين و زبان خود را

كل اين قوم فقط قصد تجارت دارد

ظلمات است بترس از خطر گمراهي

مرد ان است كه يك ذره بصيرت دارد

آي خفاش ترين شب زده هاي تاريخ

پس ببينيد كه خورشيد حقيقت دارد

پير اين قافله مظلوم ترين مظلوم است

پير مرديست كه يك عالمه حرمت دارد

پير مرديست كه هم صحبت با خورشيد است

نازنينيست كه با عشق قرابت دارد

اه دلتنگ نشو از غم ايام عزيز

سنگ همواره به ایینه حسادت دارد

محمد کشاورز

با دلتنگی

دلم اما تب بی کینه شدن را دارد

دانه امید به سبزینه شدن را دارد

نگذاریم خدا از دلمان کوچ کند

زندگی ارزش بی کینه شدن را دارد

اتش عشق اگر در دلمان رخنه کند

سنگ ظرفیت ایینه شدن را دارد

و یقین جمعه نبودست که عازم نشدست

پس زمان فرصت ادینه شدن را دارد

راه سختیست ولی ارزش رفتن دارد

تاولی را که سر پینه شدن را دارد

محمد کشاورز

با گندم و سیب کودتا  کرد   پدر

دیدی چه قیامتی به پا  کرد  پدر

تو شاهد ماجرای  عصیان   بودی

مادر  تو  بگو  چرا  خطا  کرد  پدر

عمریست برای من سوالی شده است

در کفش خدا چگونه  پا   کرد  پدر

ان روز که  قابیل  مرا   خنجر    زد

بی تاب شد و خدا خدا کرد    پدر

امروز اسیر گندمم سیب کجاست

با  گندم و سیب   کودتا  کرد   پدر

محمد کشاورز

 

فائزه قرزانه

 

                                                                                              فائزه 

مـاه می شـــود پـــدر               نـــور می شود پســر

می رسـد خــدا به تو               ای قشنـــگ خوب تـر

شعــــــرهــای تازه ام               با تو می شود سپیـد

بـا تـو خــانـه دلـــــــم               می شود پر از امیــــد

مثل یک صدای سبـز               می رسی از آسمــان

غــــرق نور و روشنی              می شود دل جهـــــان

خنده میشود سکوت              باغ می شــــود زمیـن

با تو غـــــرق شادیم                مهــــــربان بهتــــــرین

نويسنده : فائزه

آفتابی که این طرفها هست                    خنده هایی عمیق تردارد                خنده هایی که درکنار چمن                     قطره قطره بهار می بارد

 

با طلوع بهار ابر  سفید                           بردرختان شکوفه می بارد

خنده های قشنگ بادونسیم                   رد پای بهار می کارد

 

با تو تکرار میشود در من                         خنده های دوباره ای در باد

خنده هایی که باتو می رقصند                 شاد و نرم و بهاری و آزاد

توی دفترچه ام نوشتم باز                       شعر های بهار بارانی ست

خنده ی لحظه های شیرین است             شعرهایی که با تو طولانی ست

مرحوم  حسینعلی صداقت  شاعر و حکیم بزرگ عشایر  فارس در قرن چهاردهم در سال 1280 هجری شمسی   درست 5 سال قبل از انقلاب مشروطیت  در زمان حکومت مظفر الدین شاه  به  دنیا آمد  وی ابتدا دو جزء از قرآن را نزد پدرش فرا گرفت   سپس به دبستان  ملی شیخ محمد حسن مهدوی  که از ایل قشقایی بود سپرده می شود  که در آن زمان  در دهکده  ای از توابع  قنقری  علیا  در شهرستان آباده بوده  است  و  تحصیلات خود را که در حد ششم ابتدایی قدیم بوده است  و خود بیان می دارد که تحصیلات رسمیش  در همین حد  بیشتر نبوده است

 صداقت که گشتش سعادت قرین                به مدح امامان دنیا و دین

وطن ایل خمسه ز ایل عرب                   نخوانده بیانات  ضَرب و ضَرَب

به مدرس نکرده است تحصیل علم         نه پی برده در بردباری و حلم

 نه ره جسته در فقه و نحو و اصول       چنین شاعری نیست غیر از فضول

به اقبال میمون و  فضل خدا                 سعادت نموده است یاری مرا

که خوانم در اقصای سطح زمین          حدیث بزرگان دین مبین

 مرحوم ملا حسینعلی صداقت  در زندگی ساده و متواضعانه ی خود  علاوه بر تعلیم افرادی از فرزندان  طایفه ی نقد علی  و با سواد نمودن آنها      از قلم و طبع شیوای خود  در دفاع از مظلومان و برگرداندن حقوق از دست رفته  مردم ستمدیده از خوانین و زور گویان زمان   استفاده می کرد که نمونه هایی از این احقاق حق و دفاع از مظلومان هنوز هم در خاطره های افراد مسن موج می زند

 شاید مرحوم صداقت اولی کسی باشد که در معرفی  ایلات خمسه  کتاب نوشته باشد   کتاب وی به نام (( آثار خمسه ی صداقت ))  که در سال 1334 به چاپ رسیده  هنوز هم برای پژوهشگران   ایلات و عشایر فارس  منبعی   برای استناد  و نقل مطالب می باشد  و  افرادی از طوایف مختلف که می خواهند در اینتذنت یا مطبوعات تاریخچه ی طایفه ی خود را بیان کنند به این کتاب مرحوم صداقت استناد می کنند

 مرحوم حسینعلی  صداقت در تاریخ 27 دی ماه 1361 در سن 81 سالگی    رخت از این جهان  به قول خودش  ناپایدار  بر بست  و در آخرین محل زندگیش یعنی  روستای کفدهک خرامه   به خاک سپرده شد

  فرزندان  ایشان  مرحوم عباس صداقت که ساکن خرامه  بوده و در همانجا  نیز به رحمت حق می پیوندد 

و خانم مریم بانو صداقت   نیز ساکت شهرستان لار می باشند 

 صداقت آنکه به حق پرچم عشایر بود  

در آسمان قبیله فروغ نادر بود

صداقت آنکه سبک بار و فارغ از دنیا          

همیشه در ره آزادگی مسافر بود

فقط معلم ایمان و درس تقوا نه        

حکیم بود و نویسنده بود و شاعر بود 

                                                                                   ولی صادقی

دیدگاه‌ خود را بنویسید